سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا رو شکر بابت قوه تخیلم. 

نیمه شب این امکان را برایم فراهم کرده که خیال کنم به جای اتاقم توی راهروی پادگان میشداغ زیر نور کم چراغ ها نشسته ام و تنهای تنهایم...

هیچ کس نیست، حتی رایحه ی چفیه ام....

و از یک جایی که مشخص نیست، صدای دعایی می آید که محتوایش را می فهمم، ولی اسمش را نمی دانم...

و از شلوغی های همیشگی راهرو، دخترانی که به دنبال وسایلشان این طرف و آن طرف می روند، کسانی که کنار هم نشسته و می خندند و حرف می زنند و هزاران صحنه ی دیگر هیچ خبری نیست....

مثل زمانِ برگشتن همه جا خالی و در سکوت است...

و من تنهای تنها زیر نور کم سوی چراغ ها نشسته ام...

چیزی شبیه اصحاب کهف، آخر میشداغ هم کما وبیش یک غار است...

به گمانم از غار خیال هایم که بیرون بیایم، دیگر سکه هایم برای هیچ کس قیمتی نباشد....

...

صبح های جنوب  خادمی صدای ضبط و دعای عهدش را بلند می کرد و تو میان خوابت چیزهایی را می شنیدی که معنی و منشأشان نامعلوم بود، اما وجودشان معلوم و آرامش بخش...

یکنفر می گفت؛ کاش اینجا میشداغ بود....

پ.ن: تفاوت من و اصحاب کهف در این بود/ که سکه های من از ابتدا رواج نداشت....


+ تاریخ یکشنبه 92/4/30ساعت 9:52 عصر نویسنده polly